يک روز بهلول عاقل وارد مجلس اهل سنت شد، بهلول کفشهاي خود را از پايش در آورده و زير بغل گرفت و در بالاي مجلس جايي را براي نشستن انتخاب کرد،

بزرگان مجلس که از سني هاي متعصب نيز بودند،به وي گفتند: چرا بالاي مجلس نشستي و چرا كفشهايت را زير بغل گرفتي؟

بهلول گفت: اين کار داستاني دارد:

يک روز پيامبر خدا وارد مجلسي شد و کفشهايش را در آورد.

ابو حنيفه کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: دروغت واضح است. چون ابوحنيفه با پيامبر هم زمان نبوده.

بهلول گفت: ببخشيد،مالکي دزديده بود. گفتند باز هم دروغ گفتي چون مالكي هم با پيامبر هم زمان نبوده.

بهلول گفت:ببخشيد، شافعي کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: باز هم دروغ گفتي چون شافعي هم با پيامبر هم زمان نبوده.

آها، حنبلي کفشهاي پيامبر را دزديد، گفتند: باز هم دروغ گفتي، چون حنبلي هم با پيامبر هم زمان نبوده.

واينجا بود که بهلول عاقل صدا زد:  اي نا مرداني که همه قبول داريد اين 4 احمق با پيامبر خدا همزمان نبوده اند،

پس چه طور احکام دين خود را از اين 4 پدر سوخته ميگيريد و علي(ع) و اولاد برحقش را رها ميكنيد؟؟؟؟

                   قال رسول الله(ص): من کنت مولاه فهذا علي مولاه