شکوه کعبه

مردمان بسیار اما مردمی کم دیده ام

 ای بسا نا اهل را در اهل عالم دیده ام

تا به شادی مینشینی غم رسد از گرد راه

 بر لب خندان هر گل اشک شبنم دیده ام

 کلبه ی درویش و خواب امن او جاوید باد

 کاندر ان اسباب دولت را فراهم دیده ام

حق نمایانست در آینه ی اشک یتیم

 من صفای کعبه را در آب زمزم دیده ام

گر چه طرحی در دل از آدم کشیدم تا مسیح

 صورت دلخواه را در نقش خاتم دیده ام

مهدی سهیلی

شعر محتشم ››› خوان خدا


بندگانيم و به درگاه خدا آمده ايم
چون فقيران به تمناى نوا آمده ايم
ما كه گِرد يكى خانه طوافى داريم
به گِدايى به سرِ خوان خدا آمده ايم
ما نه مشتاق به سنگيم و نه وابسته به گِل
به وصال تو به سر نى كه به پا آمده ايم
آرزومندى و درويشى و بى سامانى
جمع در ما و به اميد غنا آمده ايم
كوله بار گنه از كوه صفا سنگين تر
خالى از غير و در اين جا به پناه آمده ايم
از سر خاكِ غريب حَسَن و امّ البنين
خون جگر، شِكوه كنان، سوى خدا آمده ايم
تا بگوييم گلستان خزان است بقيع
از اُحد، وز سر قبر شهدا آمده ايم

شعر ژولیده نیشابوری ››› ای بنده بیا

ای بنده بیا ساکن میخانه ما باش
ما شمع تو گردیم وتو پروانه ما باش
تا چند خوری باده ز پیمانه اغیار
پیمان بشکن طالب پیمانه ما باش
از عشق مجازی نشود کام تو حاصل
از عشق بتان بگذر و دیوانه ما باش
بیگانه شو از دیده که نادیده ببینی
بیزار تو از دیده بیگانه ما باش
باز است در رحمت ما رحم به خود کن
در دام نیفتاده بیا دانه ما باش
این کهنه خرابات چرا می کنی آباد؟
بگذر تو ز آبادی و ویرانه ما باش
یک عمر شدی خانه به دوش هوس و آز
یک ماه بیا معتکف خانه ما باش
هر در که زدی دست رد آمد به جوابت
پس منتظر پاسخ جانانه ما باش
ژولیده مشو ریزه خور سفره اغیار
مهمان منی بر سر پیمانه ما باش

بازی خدا و یک عروسک گلی

زير گنبد کبود

جز من و خدا

کسی نبود

روزگار

رو به راه بود

هيچ چيز

نه سفيد و نه سياه بود

با وجود اين

مثل اينکه چيزی اشتباه بود


ادامه نوشته

يك ساعت ويژه

مرد ديروقت ، خسته از كار به خانه برگشت . دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود:

‐ سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟

‐ بله حتمأ. چه سئوالي؟

‐ بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟

مرد با نا راحتي پاسخ  داد: اين به تو ارتباطي ندارد . چرا چنين سئوالي مي كني؟

‐ فقط مي خواهم بدانم.

-اگر بايد بداني، بسيار خوب مي گويم: ۲۰ دلار!

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: مي شود ۱۰ دلار به من قرض بدهيد ؟

ادامه نوشته

ایستگاه استجابت دعا

یک نفر دلش شکسته بود

توی ایستگاه استجابت دعا

منتظر نشسته بود

منتتظر،ولی دعای او

دیر کرده بود

او خبر نداشت که دعای کوچکش

توی چار راه آسمان

پشت یک چراغ قرمز شلوغ گیر کرده بود

ادامه نوشته

یک استکان یاد خدا باید بنوشم

شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من

ادامه نوشته

داستان طنز

داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:
ادامه نوشته